چون قدم در بارگاه شه نهاد روزگار ذلت و پستى خويش روزهاى گرم و آن هيزمكشى پادشاهى از پس هيزمكشى زين تفكّر روزنى بر دل گشاد فكرت آمد قفل دلها را كليد فكرت آمد همچو باران بهار زين سبب گفت آن رسول سرفراز بلكه باشد بهتر از هفتاد سال اين سخن مهمل ندانى اى همال آمدش از روزگار خويش ياد بينوايى و تهيدستى خويش شامهاى سرد و آن بىآتشى از پس آن ناخوشىها اين خوشى نورى از آن روزنش بر دل فتاد در گشايد چون كليد آمد پديد ساحت دلها بود چون كشتزار فكر يك ساعت بِهْ از سالى نماز اين سخن مهمل ندانى اى همال اين سخن مهمل ندانى اى همال
پس دل بيهوش او آمد به هوش كانچه مىبينى زعزّ و مال و جاه قيمت كالاى روى اندود توست هيچ كارى نزد ما بىاجر نيست گرچه كالاى تو بس نابود بود خويشتن را وانمودى آن ما گر نه از ما بودى اما اى فتى پيش مردم خويش را خواندى زما گفت در گوش دلش آنگه سروش وصل معشوق و نياز پادشاه اجرت سعى غرض آلود توست هيچ صبحى نه كه او را فجر نيست ليك نزد ما كجا مردود بود آن ما كى رفته بىاحسان ما پيش مردم خويش را خواندى زما پيش مردم خويش را خواندى زما