عرفان اسلامی جلد 13
لطفا منتظر باشید ...
پادشاه گفت : امروز برويد ولى به شرط آن كه فردا بياييد تا درباره شما فكر و در داستان شما قضاوت كنم .جوانان خداپرست در خود فرو رفتند و در كار خويش به مشورت و تبادل نظر پرداختند كه چه عملى انجام دهند ، يكى از جوانان گفت : پادشاه از وضع ما آگاه گرديده و ما ديگر نمىتوانيم در مقابل وعده و تهديدهاى او و نويد و بيم او استقامت كنيم ، ما بايد دين خود را حفظ نموده و به شكاف اين كوه پناه ببريم ؛ زيرا گاهى در تاريكى شكاف كوه و تنگى آن ، آسايش خاطر است و براى انسان وسعت بيشترى از اين زمين پهناور كه نمىتواند خدا را مطابق ميل خود عبادت كند ، وجود دارد . مكانى كه ما را به دينى كه مورد اعتمادمان نيست دعوت مىنمايند براى ما قابل زندگى نمىباشد و در مملكتى كه ما را مجبور سازند ، تسليم فكرى شويم كه عقيده به آن نداريم احترام و توجهى نيست .خداپرستان بار سفر بستند و دست از وطن شستند و به خاطر حفظ دين خود ، راه اعتزال و گوشهگيرى و مهاجرت اختيار نمودند .
در كنار راه سگى به آنان پيوست و با ايشان همراه شد ، جوانان ديدند مانعى نيست كه سگ به همراهشان بيايد و از آنان نگهبانى كند ، جوانان آن قدر راه رفتند تا به شكاف كوه رسيدند ، در شكاف كوه خوراكهايى به دست آوردند كه خوردند و آبى كه نوشيدند ، سپس براى اين كه خستگى راه را از خود بگيرند و پاهايشان آماده حركت گردد دراز كشيدند ، تا سلامتى خود را بازيابند ولى هنوز سر را زمين نگذاشته بودند كه چرت مختصرى بر چشمانشان احساس شد و بر پلكهاى آنان سنگينى كرد ، بلافاصله به خواب عميقى فرو رفتند .شب به دنبال روز آمد و سالى پس از سال ديگر آمد و آنان در خواب بودند ، گوش و چشم آنان را خواب فرو گرفته بود ، بادهاى هولناك و رعد و برق آن ها را بيدار نمىساخت ، خورشيد طلوع مىكند و از روزنهاى درون شكاف را روشن مىسازد و نور و حرارت مىبخشد ، ولى اشعه زرين خورشيد به بدن آنان نمىرسد ، اين مسائل پى در پى و مرتب است تا اراده خدا به آن زمانى كه تعلق گرفته ، تمام شود .اگر كسى در وضع آنان دقت مىكرد ، مىديد گاهى از طرف راست به چپ و از چپ به راست مىغلطند .سيصد و نه سال از خوابشان گذشت ، ناگهان از خواب برخاسته و متوجه شدند كه گرسنگى سختى بر آنان غالب شده است. يكى از آنان گفت : من گمان مىكنم كه ساعتهاى طولانى در خواب بودهايم ، نظر شما چيست ؟يكى از آنان پاسخ داد : من گمان مىكنم يك روز خوابيده باشيم ؛ زيرا اين گرسنگى دليل گمان من است .سومى گفت : ما صبح خوابيديم و اين خورشيد هنوز به غروب نزديك نشده ، من گمان مىكنم قسمتى از يك روز را خوابيده باشيم .چهارمى گفت : سخن را رها كنيد ، خدا به مدت خواب ما آگاهتر است . من آن چنان گرسنهام كه گويى چند روز است غذا نخوردهام ، بايد يكى از ما به شهر برود و براى جمع ما غذا تهيه كند ، ولى بايد هشيارى به خرج دهد كه كسى او را نشناسد ؛ زيرا اگر مردم «افسوس» بر ما دست يابند و به مكان ما پى ببرند ، ما را مىكشند يا به ايمان ما ضربه زده ، آن را از ما سلب مىكنند .