عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



يكى از خداپرستان به شهر رفت تا خوراك تهيه كند ، چون نزديك شهر رسيد اوضاع شهر را بگونه‏اى ديگر ديد .

بناها عوض شده ، خرابه‏ها آباد و آبادى‏ها ويران گشته ، به هيچ عنوان قيافه شهر آشنا نيست ! !

نگاهش حيرت‏آميز است ، اضطراب در راه رفتن دارد ، توجه مردم به او جلب شد ، پرسيدند : غريبى ؟

گفت غريب نيستم ، در جستجوى غذا آمده‏ام ، ولى جايگاه فروش آن را نمى‏دانم .

مردى دستش را گرفت و به محل غذا فروشى برد ، براى تهيه غذا پول به صاحب مغازه داد ، صاحب فروشگاه با كمال تعجب پول را ضرب بيش از سيصد سال پيش ديد ، فكر كرد جوان گنجى پرقيمت يافته ، اطراف جوان از طرف مردم محاصره شد ، از گنج پيدا شده سؤال كردند ، پاسخ داد اشتباه مى‏كنيد ، اين پول‏ها از گنجى بدست نيامده ، اين پول‏ها از معامله‏اى است كه ديروز انجام داده‏ام و امروز براى خريد غذا با خودم آورده‏ام ، چرا به من تهمت مى‏زنيد و با گمان سوء با من معامله مى‏كنيد ، وضع عجيبى بود ، خواست به سرعت برگردد ، مردم مانع شدند ، با مهر و محبت با او به سخن نشستند و فهميدند كه اين شخص يكى از همان اشخاصى است كه سيصد و نه سال قبل از شرّ زمامدار كافر منطقه ، به شكاف كوه پناه برده‏اند .

جوان چون دانست ، مردم فهميده‏اند اينان همان فراريان هستند ، بر جان خود و دوستانش ترسيد و خواست فرار كند ، يكى از آنان كه اطراف او بودند گفت : اى مرد !

وحشت مكن ، آن زمامدارى كه از او مى‏ترسى ، سيصد سال پيش مرده است و زمامدار فعلى ايمانش همانند ايمان شماست ، به ما بگو باقى دوستان تو كجا هستند ؟

جوان تازه به واقعيت مسئله پى برد و فهميد كه شكاف عميقى از تاريخ بين آنان و مردم به وجود آمده است و اكنون به صورت شبحى بيش نيست كه راه مى‏رود و يا سايه‏ايست كه حركت مى‏كند ، لذا به طرف گفت : مرا واگذار تا بروم و به دوستان غار داستانمان را بيان كنم ؛ زيرا انتظارشان طول كشيده و اضطرابشان شديد گرديده است .

سلطان وقت ، از وضع آنان آگاه شد و براى ديدار آنان شتافت و به سوى شكاف كوه رهسپار گرديد ، در ميان كوه مردمى را ديد كه زنده هستند و نور زندگى در پيشانى آنان مى‏درخشد ، خون در رگ‏هاى آنان جارى است ، با آنان دست داد و به آغوششان كشيد و به مركز شهر آنان را دعوت كرد كه بيايند و در محل زندگى او زندگى كنند .

آنان گفتند : ما علاقه‏اى به ادامه حيات نداريم ؛ زيرا فرزندان و بازماندگان ما از دست رفته‏اند و خانه و منزل ما خراب شده و رشته زندگى ظاهر ما گسيخته است ، سپس به سوى خدا توجه كردند و از خداوند خواستند آنان را براى خود برگزيند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند ، هنوز چشمى بهم نخورده بود كه مانند جسدهاى بى‏جان روى زمين افتادند .

/ 380