هر چهار نفر با نهايت صداقت و لحنى كه همراه با تحسين بود ، حمل شهادت را قبول كردند و در حالى كه به شجاعت و جوانمردى و ايمان حنظله و عفت دوستى و پاكى و مآلانديشى نجمه ، آفرين گفتند از در خارج شدند . پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سينه گرفته در حالى كه آن را به خود مىفشرد گفت :اى بنت سعد ! اى محبوبه عزيز ! اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند ! خداحافظ ، درباره من دعا كن و مرا هرگز فراموش مكن و از ياد مبر كه من تو را از دل و جان دوست دارم ، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشتهام ، ولى مىدانم كه مرا ملامت نخواهى كرد و از اين كه رضاى خدا را بر خشنودى تو اختيار كردم ، ناراضى نخواهى بود .اگر از من گله دارى مرا ببخش ، از اين كه نتوانستم كام دل تو را چنان كه معمول است برآورم ، مرا عفو كن ، اى عزيز ! اگر پيروز برگشتم تو براى هميشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهيم كرد و اگر به فيض شهادت رسيدم در آن دنيا مراقب تو خواهم بود و براى تو پيش خداى خود دعا خواهم كرد و طلب مغفرت خواهم نمود ، صبر داشته باش شكيبا باش ، عزم و اراده به خرج بده ، چرا گريه مىكنى ، يك مسلمان بايد بيشتر از اينها مقاومت داشته باشد ، همسر عزيزم ! مگر فراموش كردهاى كه تو هم امت رسول خدا صلىاللهعليهوآله هستى ؟پس گريه نكن اگر به گريه ادامه دهى مرا هم گريه مىاندازى ، آن وقت ممكن است در من سستى راه پيدا كند و اين سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا ، از من ظهور نكند .نجمه كه مثل ابر بهار مىگريست چون سخن اخير را از دهان حنظله شنيد خوددارى كرد و با صدايى كه نيمه بريده بود و درست از گلو در نمىآمد و گاهى با تركيدن بغض قطع مىشد ، گفت :برو عزيزم ! خدا همراه تو باشد ، از اين كه گريه مىكنم مرا ببخش ، زنم و زن رقيق القلب است ، به علاوه مىدانى كه تو را بسيار دوست دارم از جان خودم بيشتر ، پس حق دارم كه با از دست دادن تو ، اين طور بىتابى كنم . در اينجا حنظله خود را از آغوش نجمه خارج كرده در حالى كه از او جدا مىشد ، گفت :بس است عزيزم ! اگر اين طور بخواهيم پيش هم باشيم فرصت از دست مىرود ، خدا حافظ .تا پاى خود را از آستان در بيرون گذاشت ، نجمه به دنبال او دويده گفت : حنظله يك كلمه ديگر با تو دارم ، آيا راهى هست كه در صورت شهادت تو من هم به تو بپيوندم ؛ زيرا پس از تو زندگى بر من حرام است ! حنظله ندانست در مقابل اين كلام كه از دل صادقى بيرون مىآيد چه بكند پس روى خود را برگرداند و در حالى كه اشكى از شوق در گوشه چشمش پيدا شده بود ، گفت :الحق كه لايق حنظله هستى ، خداوند تو را جزاى خير دهد ، پاداش دهنده ما اوست و ان شاء اللّه پاداشى كه در انتظار دارى خواهى گرفت ، پس از آن بدون اين كه بيش از اين خود را تسليم احساسات كند دوان دوان شروع به رفتن كرد .