آن كه طمعش ميان مردم و حق حايل است و از اصلاح ستم و تباهى مانع ، خودت هستى . منصور گفت : واى بر تو چگونه طمع به من آيد كه همه سيم و زر جهان در دست دارم و هر ترش و شيرينم فراهم است ؟ در پاسخ گفت : هيچ كس را چون تو طمع در نگرفته ، فعلاً قدرت ، تو را سرپرست جان و مال مسلمانان ساخته و تو از كارهاى آنان به غفلت اندرى و به چپاول اموالشان چيره و خودسر ، در اين ميان پردهها از گچ و آجر برآوردى و درهاى آهنين بر آنها نهادى و دربانان مسلّح برگماشتى و خويش را در درون آن زندانى ساختى و كارمندانت را به گرد آوردن اموال و انباشتن آن گسيل نمودى و با اسلحه و دژبانانِ وسايل نقليه ، نيرومندشان ساختى و دستور دادى جز فلان و فلان كه نام بردهاى به حضورت نرسند و از پذيرش ستمديده و درمانده و گرسنه و درويش و ضعيف و برهنه دريغ دارى و اينان كه حق در بيتالمال دارند دور نگهداشتى !هميشه آن چند نفر مخصوصانت كه از همه رعيت برگزيده داشتى و حجاب از پيش آنان برداشتى ، اموال را بگيرند و گرد كنند و انباشته و پسانداز خويش سازند .گويند : اين مرد ، خود به خدا خائن است ، چرا ما به او خيانت نكنيم با اين كه مسخّر او شديم ، اينان ميان خود سازش كردند ، نگذارند وضع مردم و احوال آنان به تو گوشزد شود ، مگر آنچه را بخواهند و به سود خود دانند و هر كار گذارى از درت برآيد و با آنان مخالفت آغازد ، او را پيش تو مبغوض سازند و از در برانند و براى او پرونده بسازند تا از نظر بيفتد و خوار گردد .چون اين وضع ميان تو و آنان گوشزد همگان شده ، مردم آنان را بزرگ شمارند و از آنها بهراسند و نخستين دستهاى كه به سازش با آنها بشتابند كارگزاران تو باشند كه بدانها هديه برند و رشوه دهند تا دست ستمشان بر سر رعايا باز باشد و سپس مردم با نفوذ و ثروتمند از طبقه رعيت با آنها سازش كنند تا بر ديگران ستم نمايند و سراسر بلاد خدا پر از طمع و ستم و تباهى شود .اين چند نفر با تو شريك سلطنت شده و تو در غفلت اندرى . اگر دادخواهى به درگاه آيد نگذارند بر تو درآيد ، اگر خواهد هنگام خروج از خانهات به تو شكايت برد مانع گماشتى ، بهانه اين كه براى مردم بازرس مظالم مقرّر داشتى و چون متظلّمى آيد هم آنان به بازرسى مظالم فرستند كه به شكايت او گوش ندهد و عرض حالش را به تو نرساند و بازرس از بيم آنان و ترس تو بپذيرد و پيوسته مظلوم بيچاره نزد او رفت و آمد كند و بدو پناه برد و استغاثه نمايد و او امروز و فردا كند و بهانه بتراشد و چون به جان آيد و تو بيرون آيى برابرت فرياد كشد و ناله سر دهد ، دربانانت او را به سختى بزنند و برانند تا عبرت ديگران شود و تو به چشم بنگرى و مانع نشوى ، با اين وضع چگونه مسلمانى بيايد .من در روزگار جوانى به چين مسافرت مىكردم ، در يك سفرى پادشاهشان به كرى دچار شده بود و سخت مىگريست ، نديمانش او را دلدارى مىدادند و به شكيبايى مىكشانيدند ، گفت :