حضرت مُهر فرمود و به يكى از ياران خود به نام طرمّاح تسليم كرد كه رهسپار شام شود و آن را شخصاً به دست معاويه دهد .طرماح بن عدى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود ، از پيشگاه حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام رخصت طلبيد و بر شتر خود سوار شد ، آن گاه راه شام را پيش گرفت و با سرعت بر آمد تا وارد شام شد و يك راست به ملاقات معاويه رفت .دربان از وى پرسيد : كيستى و كجايى و كه را مىخواهى ؟ طرماح گفت : با ياران نزديك معاويه ابوالاعور اسلمى و ابوهريره و عمرو عاص و مروان حكم كار دارم .دربان گفت : اينان در باب الخضرا مىباشند ، طرماح براى ديدار آنها به باب الخضرا رفت ، چون نامبردگان طرماح را با هيكل درشت و اندام بلند ديدند با خود گفتند : خوب است كه اين مرد را طلبيده لحظهاى را به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم ، همين كه طرماح به نزديك آنها رسيد ، پرسيدند : اى اعرابى ! آيا از آسمانها خبرى نزد تو هست كه به اطلاع ما برسانى ؟طرماح گفت : آرى ، بىخبر نيستم ، خداوند حاكم بر آسمان است و فرشته مرگ در هوا و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليهالسلام از قفا مىآيد ، پس اى مردم بدبخت ! منتظر بلايى باشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مىآيد .گفتند : از كجا مىآيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه سرشت ، نيكو خصال و با ايمان .گفتند : با كه كار دارى ؟ گفت : مىخواهم با اين بدگهرى كه شما او را پيشواى خود مىدانيد ملاقات كنم .حضار دانستند كه وى فرستاده اميرمؤمنان عليهالسلام است ، از اين رو گفتند :اى اعرابى ! امير ما معاويه با اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است و امروز نمىتوانى به حضور او باريابى .گفت : خاك بر سر او كنند ، او را با رسيدگى به امور مسلمانان چه كار ؟ در آن وقت حضار ، نامهاى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب از كوفه آمده و از طرف على بن ابيطالب حامل پيامى است براى تو ، به هوش باش كه در جواب او چه خواهى گفت ؟ آن گاه طرماح را از شتر فرود آوردند و در مجلس خود جاى دادند تا از معاويه خبر برسد .چون نامه به معاويه رسيد و از موضوع مطلع شد ، فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى را بيارايد و آنچه لازمه شوكت و حشمت دربار يك سلطان مقتدر است فراهم كند .يزيد بن معاويه صدايى گوش خراش داشت و روى بينى و چهرهاش علامت زخمى بود ، چون مجلس آراسته گرديد ، طرماح را بار دادند تا به مجلس در آيد .چون به در كاخ رسيد و ديد تمام كاركنان لباس سياه به تن كردهاند گفت :اينها كيستند كه مثل موكّلين جهنم در تنگناى راه دوزخ مىباشند ؟ و چون چشمش به يزيد افتاد ، گويى او را شناخت ، به همين جهت گفت : اين تيره بخت ، گردن كلفت بينى بريده كيست ؟ كاركنان كاخ گفتند : اى اعرابى ! ساكت باش ، اين يزيد شاهزاده ماست .