گفت : يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند ، اى واى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند ، ولى امروز بر تخت سلطنت نشستهاند .چون يزيد اين سخنان را از طرماح شنيد ، چنان در خشم شد كه خواست او را به قتل برساند ، ولى چون از پدرش معاويه اجازه نداشت خشم خود را فرو خورد و گفت :اى اعرابى ! حاجت خود را بگو . معاويه به من دستور داده حاجت تو را برآورم .گفت : حاجت من اين است كه معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت را به كسى كه شايسته آن است واگذار كند .يزيد گفت : اين حرفها سودى ندارد ، حاجت خود را بگو ، گفت : حاجت من آن است كه معاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على عليهالسلام را به او ابلاغ كنم .ناچار او را به مجلس معاويه درآوردند ، طرماح با نعلين وارد مجلس شد و كنار در نشست ، گفتند : نعلين خود را از پا بيرون آور ، گفت : مگر اينجا سرزمين مقدس است كه مانند موسى نعلين از پا درآورم ! !سپس رو به معاويه كرد و گفت : اى امير گناهكار اسلام ! عمروعاص كه سمت مشاورت معاويه را داشت گفت : اى اعرابى ! معاويه را امير گناهكار و بزهكار خواندى و اميرالمؤمنين نگفتى ؟گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، مؤمنان ما هستيم ، چه كسى معاويه را امير ما نموده ؟ !معاويه با خونسردى مخصوص به خود گفت : اى اعرابى ! چه پيامى براى من آوردهاى ؟گفت : نامه مختومى از جانب امام معصومى آوردهام ، گفت : آن را به من بده ، گفت :نمىخواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ، معاويه گفت : به وزير من عمرو عاص تسليم كن تا به دست من بدهد ، گفت : نه نه نمىدهم ؛ زيرا او وزير پادشاه ظالم خائن است .گفت : به فرزندم يزيد بسپار تا به من تسليم كند ، گفت : ما كه از شيطان خشنود نيستيم چگونه مىتوانيم به فرزندش دلخوش باشيم .معاويه گفت : غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا به من برساند ، گفت : اين غلام را با پول حرام خريدهاى و به كار حرام واداشتهاى ، به او هم نمىدهم .معاويه سرگردان شده گفت : پس چگونه اين نامه بايد به دست من برسد ؟گفت : بايد از جاى خويش برخيزى و بدون رنجش با دست خود از من بگيرى ؛ زيرا اين نامه مردى كريم و از آقايى دانا و دانشمندى بردبار است كه نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است .معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و خواند ، سپس طرماح را مخاطب ساخت و گفت : على را در چه حالى وداع نمودى ؟گفت : در حالى كه مانند ماه شب چهارده بود و يارانش هم چون ستارگان فروزان اطرافش را گرفته بودند ، يارانى كه هرگاه آنان را به كارى فرمان دهد بر يكديگر پيشى گيرند و چنانچه از چيزى نهى كند همگى دورى كنند .