عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست آن كس كه درين صرف نكردست همه عمر زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست وين شيوه به اندازه مردى است كه مردست بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست گر آتش محض است به جان تو كه سر دست بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست