عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



دو سه روزى بى‏مطالعه درس گفتم ، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ ! چرا بى‏مطالعه درس مى‏گويى ؟ به او گفتم : كتابم را گم كرده‏ام ، گفت : در محل رختخواب زير رختخواب سوم است ، از اطلاع او به داستانم شگفت‏زده شدم . به او گفتم : كيستى ؟ گفت :

كسى نيستم ، گفتم : روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى . سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى ، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مى‏دهى و اين همه بى‏علّت نيست داستانت را بيان كن .

گفت : طلبه‏اى هستم از اهالى دهات شاهرود ، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود ، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود ، ميل زيادى به درس خواندن من داشت ، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مى‏گذراندم . پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت . پس از گذشت مراسمش ، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند .

دو سه سالى نماز خواندم ، سهم امام گرفتم ، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم ، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم ، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى ؟ چند روز ديگر عمرم به سر مى‏آيد و به دادگاه برزخ و قيامت مى‏روم . جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد ؟ !

از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند ، همه آمدند ، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم ، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند ، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس ، بدون داشتن وسيله ، با پاى پياده به تهران حركت كردم .

در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد ، من اكثر روزها او را مى‏بينم و با او هم غذا مى‏شوم ، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت ، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفته‏هاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مى‏ديد ، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه‏السلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته ، ميرزا به او فرمود : ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظه‏اى به شرف ملاقات او نايل گردم ، طلبه شاهرودى گفت : اين كار مشكلى نيست ، من او را مى‏بينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مى‏كنم .

چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت : دوست من به تو سلام رساند و گفت : شما مشغول تدريس باش !

به او گفتم : اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم ، گفت :

مانعى ندارد . رفت كه اجازه بگيرد ، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خون‏جگر كرد ! ![385]

/ 380