دو سه روزى بىمطالعه درس گفتم ، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ ! چرا بىمطالعه درس مىگويى ؟ به او گفتم : كتابم را گم كردهام ، گفت : در محل رختخواب زير رختخواب سوم است ، از اطلاع او به داستانم شگفتزده شدم . به او گفتم : كيستى ؟ گفت :كسى نيستم ، گفتم : روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى . سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى ، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مىدهى و اين همه بىعلّت نيست داستانت را بيان كن .گفت : طلبهاى هستم از اهالى دهات شاهرود ، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود ، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود ، ميل زيادى به درس خواندن من داشت ، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مىگذراندم . پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت . پس از گذشت مراسمش ، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند .دو سه سالى نماز خواندم ، سهم امام گرفتم ، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم ، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم ، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى ؟ چند روز ديگر عمرم به سر مىآيد و به دادگاه برزخ و قيامت مىروم . جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد ؟ !از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند ، همه آمدند ، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم ، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند ، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس ، بدون داشتن وسيله ، با پاى پياده به تهران حركت كردم .در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد ، من اكثر روزها او را مىبينم و با او هم غذا مىشوم ، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت ، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفتههاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مىديد ، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليهالسلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته ، ميرزا به او فرمود : ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظهاى به شرف ملاقات او نايل گردم ، طلبه شاهرودى گفت : اين كار مشكلى نيست ، من او را مىبينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مىكنم .چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت : دوست من به تو سلام رساند و گفت : شما مشغول تدريس باش !به او گفتم : اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم ، گفت :مانعى ندارد . رفت كه اجازه بگيرد ، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خونجگر كرد ! ![385]