عرفان اسلامی جلد 13
لطفا منتظر باشید ...
او با دل نورانى و روشنش شب و روز در كوفه به عبادت خدا مشغول بود و از اين كه به خاطر نابينايى نتوانست براى يارى حضرت سيدالشهدا در كربلا حاضر شود سخت ناراحت بود ، ولى عاقبت در راه امام مظلومان و سرور شهيدان شهيد شد و نام مبارك خود را جاودانه كرد .چگونگى شهادتش بدين قرار است : پس از شهادت امام و اسارت اهل بيت عليهمالسلامروزى به عادت هميشگىاش براى عبادت به مسجد كوفه آمد ، در اين وقت احساس كرد گروهى وارد مسجد شدند . آن گاه پسر زياد آن جرثومه آلودگى به منبر رفت و در كمال بىشرمى و وقاحت چنين گفت : ستايش خدايى كه حق و اهل حق را غلبه داد و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را به قتل رساند !عبداللّه چون اين سخنان ياوه را شنيد فرياد برآورد ـ فريادى در سختترين فضاى اختناق ـ : اى فرزند مرجانه ! اى دشمن خدا ! دروغگو و پسر دروغگو تو هستى و آن كه به تو اين پست و مقام را واگذار كرد ، تو دستور مىدهى فرزندان پيامبر را بكشند سپس بر منبر مسلمانان رفته و اين چنين دهن كجى مىكنى ؟ !ابن زياد از شنيدن اين سخنان سخت ناراحت شد و فرياد زد : اين گوينده كه بود ؟عبداللّه فرياد زد : اى دشمن خدا ! اى دروغگو ! پسر دروغگو ! من بودم ، آيا دودمان پاك پيامبر را كه خداوند رجس و پليدى را از ساحت مقدس آنان دور كرده به قتل مىرسانى و ادعاى اسلام مىنمايى ، اى داد ! كجايند فرزندان مهاجران و انصار ، چرا از اين متجاوز لعنت شده فرزند لعنت شده به زبان رسول اكرم ، انتقام نمىكشند ؟
!اين سخنان ، پسر زياد را تبديل به يك آتش پاره كرد ، همان وقت دستور دستگيرى عبداللّه را داد ، گروهى از ماموران به طرف او آمدند ، عدهاى از طايفه عبداللّه به حمايت برخاستند ، با ايجاد شدن كشمكش سخت ، عبداللّه را از دست ماموران نجات داده و به خانهاش بردند .سرانجام محمد اشعث به دستور ابن زياد با گروهى زياد براى دستگيرى او حركت كردند ، در اين موقعيت گروه عبداللّه مغلوب شده و عدهاى كشته شدند ، فاجران به در خانه عبداللّه رسيدند ، در را شكسته و وارد خانه شدند ! !عبداللّه به دختر با شهامتش گفت : شمشير مرا بده و از هر طرف به من حمله شد مرا راهنمايى كن تا شرّ آنان را دفع كنم .دختر شمشير پدر را به دست او داد و به راهنمايى آن مرد بينادل مشغول شد ، عبداللّه با خواندن رجز به دشمن عنود حملهور شد و به دفع جنايت آنان شمشير زد ، دختر گفت :اى پدر ! كاش مرد جنگاورى بودم تا پيش روى تو با اين فاسقان مىجنگيدم ؟دشمن به سوى عبداللّه مىآمد او شمشيرش را با كمال شجاعت و قوت مىگرداند و باقدرت شگفتآورى آنان را مىكشت ، پنجاه سوار و بيست و دو پياده كشته شدند تا دستگير شد و نزد ابن زياد قرار گرفت ، ابن زياد گفت : شكر خداى را كه تو را رسوا كرد ، عبداللّه گفت : اى دشمن خدا ! به چه چيز مرا رسوا كرد ، به خدا سوگند ! اگر چشم داشتم جهان را بر تو تاريك مىكردم ، آن گاه پسر زياد براى جواز قتل عبداللّه چنين گفت : اى عبداللّه ! درباره عثمان چه مىگويى ؟ عبداللّه گفت : اى ملعون ! اى پسر مرجانه ! مرا با عثمان چه كار ؟ خوب كرد يا بد ، خداوند به عدل بين او و مردم داورى خواهد كرد ، تو از خودت و پدرت و يزيد و پدرش سؤال كن .