در زمان جوانى در اصفهان تحصيل مىنمود و با مرحوم آيتاللّه العظمى حاج آقا حسين بروجردى همدرس و هممباحثه بود و آيت اللّه بروجردى چه در زمانى كه در بروجرد بودند و چه وقتى كه در قم سكونت داشتند ، نامههايى به ايشان مىنوشتند و درباره بعضى از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مىنمودند ! ! اين مرد بزرگ مىفرمودند :من در دوران جوانى كه در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان قشقايى درس اخلاق و سير و سلوك مىآموختم و آنها در اين امور مربّى من بودند .به من دستور داده بودند كه شبهاى پنجشنبه و جمعه به بيرون شهر اصفهان به قبرستان تختفولاد بروم و قدرى در عالم مرگ و ارواح تفكّر كرده و مقدارى هم به عبادت بپردازم و صبح برگردم .عادت من اين بود كه شب پنج شنبه و جمعه مىرفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبرهها حركت مىكردم و تفكّر مىنمودم و بعد از چند ساعت استراحت كرده ، سپس براى نمازشب و مناجات برمىخاستم آن گاه نماز صبح را خوانده به اصفهان مراجعت مىكردم .شبى از شبهاى زمستان هوا بسيار سرد بود ، برف هم مىآمد ، من براى تفكّر در ارواح و ساكنان وادى آن عالم از اصفهان حركت كرده و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم ، خواستم دستمال خود را باز كرده چند لقمهاى غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار شده ، مشغول كارهاى خود از عبادت و مناجات شوم .در اين حال درب مقبره را زدند ، تا جنازهاى را كه از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت قرآن شود و آنان صبح بازگشته و جنازه را دفن كنند .آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قارى قرآن مشغول تلاوت آيات حق شد .همين كه من سفره خود را باز كردم تا مشغول غذاخوردن شوم ديدم ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن آن ميّت شدند .عين عبارت مرحوم گلپايگانى اين است : چنان گرزهاى آتشين بر سر او مىزدند كه آتش به آسمان زبانه مىكشيد و فريادهايى از اين مرده برمىخاست كه گويى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل مىكرد ، نمىدانم اهل چه معصيتى بود ؟ از حاكمان جاير و ظالم بود كه اينطور مستحق عذاب بود ؟ ! و ابداً قارى قرآن اطلاعى نداشت ؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت قرآن اشتغال داشت .من از مشاهده اين منظره از حال رفتم ، بدنم لرزيد ، رنگم پريد ، هرچه به صاحب مقبره اشاره مىكنم كه در را باز كن من مىخواهم بروم او نمىفهميد ، هرچه مىخواستم بگويم زبانم بند آمده بود و حركت نمىكرد ، بالاخره به او فهماندم ، چفت در را باز كن من مىخواهم بروم ، گفت : آقا هوا سرد است ، برف روى زمين را پوشانيده ، در راه گرگ هست تو را آسيب مىرساند ، هرچه مىخواستم به او بفهمانم كه من طاقت ماندن ندارم او ادراك نمىكرد .