قاضى نزد زن آمد و گفت : دستور رجم تو را دارم ، يا خواستهام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش . گفت : من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم ، آنچه از دستت برآيد انجام بده !زن را از خانه بيرون كشيد ، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد ، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد ؛ او را رها كرده و به خانهها برگشتند . شب فرا رسيد ، زن در خود رمقى حس كرد ، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مىكرد دور شد ، به دير راهبى رسيد ، كنار در دير خوابيد . راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد ، داستانش را پرسيد ، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد !راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت ، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد . خدمتكارى كه براى راهب خدمت مىكرد ، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت ، خواسته نامشروعش را اظهار كرد ، زن به او پاسخ منفى داد ، زن را تهديد به قتل كودك كرد ، جواب داد : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم !!خدمتكار ضربهاى به كودك زد كه منجر به قتل او شد ، با عجله نزد راهب آمده گفت :طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى ، او هم طفل را كشت . راهب آمد به آن زن گفت : اين مزد خدمت من است ؟ پاسخ داد : من دست به خون اين بىگناه نياوردم ، داستان من اين نيست كه براى تو گفتهاند ، سپس ماجراى خود را شرح داد . راهب گفت : علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم ، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو !!از آنجا حركت كرد ، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند ، سبب پرسيد ؟ گفتند : در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مىبندند تا تسويه حساب كند !بيست درهم را داد و گفت : اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد .چون از دار به زير آمد به آن زن گفت : كسى هم چون تو بر من منّت دارد ، مرا از دار و از مرگ نجات دادى ، هماكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى .با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند ، جمعى را با يك كشتى ديدند ، به زن گفت : در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم . به كنار ساحل آمد ، از آنان پرسيد : كيستيد ؟ گفتند : جماعتى تاجريم . گفت : چه داريد ؟ گفتند : مال التجاره ، عنبر و اشياى ديگر . گفت : با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مىارزد .گفتند : چيست ؟ گفت : كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديدهايد . گفتند :به ما بفروش . گفت : به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد ، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مىكنيم !!رفتند و او را ديدند و گفتند : جنس ارزندهاى است به ده هزار درهم او را فروخت ، پولش را گرفت و فرار كرد . تاجران نزد زن آمدند و گفتند : به درون كشتى آى .گفت : چرا ؟