عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



قاضى نزد زن آمد و گفت : دستور رجم تو را دارم ، يا خواسته‏ام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش . گفت : من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم ، آنچه از دستت برآيد انجام بده !

زن را از خانه بيرون كشيد ، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد ، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد ؛ او را رها كرده و به خانه‏ها برگشتند . شب فرا رسيد ، زن در خود رمقى حس كرد ، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مى‏كرد دور شد ، به دير راهبى رسيد ، كنار در دير خوابيد . راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد ، داستانش را پرسيد ، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد !

راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت ، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد . خدمتكارى كه براى راهب خدمت مى‏كرد ، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت ، خواسته نامشروعش را اظهار كرد ، زن به او پاسخ منفى داد ، زن را تهديد به قتل كودك كرد ، جواب داد : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم !!

خدمتكار ضربه‏اى به كودك زد كه منجر به قتل او شد ، با عجله نزد راهب آمده گفت :

طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى ، او هم طفل را كشت . راهب آمد به آن زن گفت : اين مزد خدمت من است ؟ پاسخ داد : من دست به خون اين بى‏گناه نياوردم ، داستان من اين نيست كه براى تو گفته‏اند ، سپس ماجراى خود را شرح داد . راهب گفت : علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم ، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو !!

از آنجا حركت كرد ، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند ، سبب پرسيد ؟ گفتند : در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مى‏بندند تا تسويه حساب كند !

بيست درهم را داد و گفت : اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد .

چون از دار به زير آمد به آن زن گفت : كسى هم چون تو بر من منّت دارد ، مرا از دار و از مرگ نجات دادى ، هم‏اكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى .

با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند ، جمعى را با يك كشتى ديدند ، به زن گفت : در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم . به كنار ساحل آمد ، از آنان پرسيد : كيستيد ؟ گفتند : جماعتى تاجريم . گفت : چه داريد ؟ گفتند : مال التجاره ، عنبر و اشياى ديگر . گفت : با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مى‏ارزد .

گفتند : چيست ؟ گفت : كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديده‏ايد . گفتند :

به ما بفروش . گفت : به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد ، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مى‏كنيم !!

رفتند و او را ديدند و گفتند : جنس ارزنده‏اى است به ده هزار درهم او را فروخت ، پولش را گرفت و فرار كرد . تاجران نزد زن آمدند و گفتند : به درون كشتى آى .

گفت : چرا ؟

/ 380