عبادت هاى ربيع
1 - ربيع در خانه خود قبرى حفر نموده بود و هرگاه در درون خود لغزش و قساوت قلب مى ديد، وارد آن قبر مى شد و مدت مديدى در آن مى خوابيد و چون مردگانى كه از خداى خود مى خواهند كه آنان را به زندگانى دنيوى باز گرداند تا اين بار بينديشند و به درستى عمل كنند، او نيز چنين مى كرد و مى گفت: ربّ ارجعونى لعلي أعملُ صالحاً فيما تركت؛ خداوندا مرا به زندگانى دنيايى ام باز گردان تا بلكه اين بار درست و پسنديده عمل كنم، و آنچه را كه در گذشته ترك نموده ام از نو تدارك نمايم. ربيع هم چنان كه در قبر خوابيده بود آيه ربّ ارجعونى... را بارها تكرار مى كرد و در پايان خطاب به ضمير خود مى گفت: يا ربيع، قد رجعناك فاعمل؛ اى ربيع، دعايت را پذيرفتيم و تو را به زندگانى دنيوى ات باز گردانديم، پس عمل كن و مافات را جبران نما. [ اعيان الشيعه، ج 6، ص 456. ]2 - ربيع همواره كاغذى جلو روى خود مى گذاشت و هرچه در روز مى گفت بر آن مى نوشت. شب كه مى شد خود را به محاكمه مى كشيد و خوبى و بدى كه گفته بود از روى كاغذ بررسى مى كرد و بعد مى گفت: آه نجا الصامتون؛ آه آنان كه ساكت بودند، نجات يافتند.
در نقل ديگرى است كه: ربيع دائماً كاغذ و قلم در دست داشت و از صبح تا مغرب هر كارى مى كرد و يا مى گفت، در آن مى نوشت و چون شب مى شد بعد از نماز عشاء، در نوشته نگاه مى كرد اگر كار خوبى كرده بود، شكرگزارى مى كرد و اگر كار بدى انجام داده بود، توبه مى كرد و مى گفت: آه نجا الصادقون، و أنا وقعت فى العذاب بعملى؛ آه راست گويان نجات يافتند و من به واسطه عملم در عذاب افتادم. [ همان مدرك؛ سفينة البحار، ج 1، ص 506. ]
همو از شيخ بهايى در كشكول نقل مى كند: شخصى به ربيع گفت: هيچ گاه نديدم كه عيب كسى را بگويى؟ ربيع گفت: من هنوز از نفس خود راضى نيستم، تا از خود فارغ شوم و به عيب ديگران بپردازم. سپس اين شعر را خواند:
لنفسى أبكي لست أبكى لغيرها
لنفسى في نفسي عن الناس شاغل
لنفسى في نفسي عن الناس شاغل
لنفسى في نفسي عن الناس شاغل
3 - از كشكول شيخ بهايى نقل است: ربيع، روز و شب بسيار اشك مى ريخت و به قدرى زياد مى گريست كه مادرش به تنگ آمد و گفت: گويا از روى ستم كسى را كشته اى كه اين مقدار گريه مى كنى؟ به من بگو كه را كشته اى تا نزد اوليا و خانواده اش بروم و از آنها رضايت بگيرم؛ به خدا سوگند اگر آنها از حال تو باخبر شوند، به تو رحم خواهند كرد و رضايت داده و تو را حلال مى كنند!
ربيع در پاسخ مادرش گفت: بله من قاتلم اما نفس خودم را كشته ام. [ همان مدرك؛ سفينة البحار، ج 1، ص 506. ]
4 - شب هايى كه او براى عبادت و شب زنده دارى بالاى بام مى ايستاد، به قدرى بدون حركت قيام خود را ادامه مى داد كه وقتى از دنيا رفت، دختر همسايه به پدرش گفت: پدر، من هر شب عمود و چوبى را بالاى بام مى ديدم ولى مدتى است كه از آن چوب خبرى نيست؟
پدر گفت: دخترم، اين چوب نبود، بلكه مرد صالحى در همسايگى ما بود كه شب ها براى عبادت در بالاى بام مى ايستاد و اكنون از دنيا رفته است. [ همان مدرك؛ سفينة البحار، ج 1، ص 506. ]