اسلام آوردن سلمان - اصحاب امام علی(علیه السلام) جلد 1

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

اصحاب امام علی(علیه السلام) - جلد 1

سید اصغر ناظم زاده قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسلام آوردن سلمان

ابن عباس و گروهى از محدثان نقل كرده اند كه خود سلمان درباره اسلام آوردنش به ما چنين گفت: من پسر دهقانى در دهكده جىّ از دهكده هاى اصفهان بودم و پدرم آن قدر به من علاقه داشت كه مرا هم چون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت و در فراگيرى و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش كردم كه خدمتكار آتشكده موبد شدم. پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم، از نيايش آنها خوشم آمد. پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست؟ گفتند: شام است. از پيش پدر گريختم و نزد اسقف شام رفتم و تحت تعليم و آموزش او قرار گرفتم، روزى به او گفتم: پس از خودت در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى؟ گفت: بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند، جز مردى در موصل، خود را به او برسان.

چون او درگذشت، خود را به آن مرد رساندم. چيزى نگذشت مرگ آن مرد موصلى هم فرا رسيد، همان سؤال را از او پرسيدم، گفت: مردى در نصيبين. پس از آن كه مرگ آن مرد روحانى در نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عموربه، كه در روم است، گسيل داشت و من پيش او رفتم و كار كردم تا چند ماده گاو و گوسفند به دست آوردم. او هم در اواخر عمر گفت: مردم آيين خود را رها كرده اند و كسى بر حق باقى نمانده است، اما روزگار ظهور پيامبرى كه در سرزمين اعراب به آيين ابراهيم عليه السلام برانگيخته خواهد شد، نزديك شده است، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستانى است. پرسيدم: نشانه آن پيامبر چيست؟ گفت: خوراكى كه هديه باشد، مى خورد ولى خوراك صدقه نمى خورد و ميان شانه هايش مُهر نبوت وجود دارد.

روزى كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم، اما به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم. در همان حال كه پيش او بودم، يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم، آن شهر را شناختم و در آن هنگام خداوند، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم. چنان كه روزى بالاى درخت خرمايى كار مى كردم، يكى از پسرعموهاى اربابم پيش او آمد و گفت: خداوند بنى قريظه را بكشد كه در منطقه قبا بر مردى كه از مكه آمده، جمع شده اند و مى گويند كه او پيامبر خداست.

وقتى نام پيامبرى را شنيدم، چنان به هيجان آمدم كه لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو كردم، اما اربابم هيچ سخنى نگفت و به من اشاره كرد كه به كارت برگرد و آنچه به تو مربوط نيست را رها كن. چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما كه داشتم، برداشته و به كنار قبا نزد همان كسى كه سخن از پيامبرى او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسيده كه شما مرد نيكوكارى و يارانى محتاج و نيازمند و غريب دارى، اين خرماى صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر دانستم ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، اما خود دست نگه داشت و چيزى نخورد. با خود گفتم: اين يك نشانه كه پيامبر صدقه نمى خورد، به خانه برگشتم، فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود برداشته و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و گفتم: چنان ديدم كه شما از صدقه استفاده نمى كنيد، اين خرما هديه است. حضرت به يارانش فرمود: بخوريد و خود نيز تناول فرمود. با خود گفتم: اين هم نشانه دوم بر نبوت و پيامبرى او كه روحانى يهودى به من آموخت.

اما سلمان همواره به دنبال نشانه سوم بر نبوت بود تا با دليل و برهان به اسلام ايمان آورد نه از روى تقليد كوركورانه. لذا مى گويد: در يكى از روزها كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در تشييع جنازه اى به طرف بقيع [ بقيع همان قبرستان معروف در مدينه منوره است كه مرقد مطهر اصحاب و زوجات رسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز مرقد مطهر چهار امام شيعيان "امام حسن مجتبى، امام زين العابدين، امام باقر و امام صادق عليهم السلام" است كه امروزه مزار شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است. ] در حركت بود و اصحاب و يارانش پروانه وار گرداگرد او را گرفته بودند، به او احترام كردم و پشت سرش راه افتادم و مى كوشيدم مُهر نبوت را ميان كتفش ببينم، ناگهان عباى حضرت از روى شانه اش افتاد و من آن علامت را پشت كتف حضرت ديدم، فوراً آن را بوسيدم و گريه كردم و روى دست و پاى حضرت افتادم و بر آنها بوسه زدم.

حضرت مرا مقابل خود نشاند و فرمود: تو را چه مى شود؟ من داستان خود را براى حضرت تشريح كردم، حضرت در شگفتى فرو رفت و فرمود: اى سلمان، با صاحب خود پيمان آزادى بنويس تا آزاد شوى، من دنبال كردم تا اربابم حاضر شد پيمان نامه اى براى آزادى من بنويسد كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه "طلا" هم به او بپردازم. وقتى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله موضوع را مطرح كردم، حضرت به انصار فرمود: اعينوا أخاكم؛ برادرتان را با كشت نهال خرما يارى كنيد. آنان نيز مرا يارى دادن و سيصد نهال آوردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند [ شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 35 به نقل از ابن عبدالبر در استيعاب آورده است كه: يك نهال آن را عمر بن خطاب كاشت و تنها همين نهال به ثمر ننشست كه رسول خدا مجدداً آن را بيرون آورد و كاشت تا اين كه به بار نشست. ] و همگى به بار آمد، و از يكى از جنگ ها مالى براى رسول خدا رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود: أدّ كتابك؛ تعهد خود را بپرداز. و من پرداختم و آزاد شدم. [ اسد الغابه، ج 2، ص 328؛ طبقات الكبرى، ج 4، ص 75؛ سيره ابن هشام، ج 1، ص 228؛ در شرح ابن ابى الحديد، ج 18، ص 38 به دو نشانه اول اكتفا كرده و نشانه سوم نبوت را ذكر نكرده است. ]

/ 390