پيشگويى رشيد از آينده ديگران
يكى از نمونه هاى پيش گويى هاى رُشيد از حوادث آينده ملاقات دوستانه رُشيد و حبيب بن مظاهر و ميثم تمار است كه سخنان اين سه شيعه راستين و اصحاب سرّ اميرالمؤمنين عليه السلام در يك ملاقاتى مردم را به تعجب و شگفتى واداشت. اصل داستان چنين است:فضيل بن زبير نقل مى كند: روزى ميثم تمار بر جمعى از طائفه بنى اسد گذشت. حبيب بن مظاهر از او استقبال نمود و آن دو كنار هم ايستادند به طورى كه گردن اسب هايشان به هم مى خورد، بعد اين دو با هم به گفت و گو پرداختند، در ضمن اين گفت و گو حبيب خطاب به ميثم گفت: لكأنّى بشيخ أصلع ضُخم البطن، يَبيعُ البطيخ عند دار الرزق، قد صُلب فى حبِّ أهل بيت نبيّه، و يبقر بطنه على الخشبة؛ اى ميثم، گويا مى بينم بزرگ مردى كه جلو سرش مو ندارد و شكم فربهى دارد و كار او فروش خربزه در بازار ميوه فروشان است، او را مى گيرند و به جرم محبت اهل بيت پيامبر عليهم السلام به دارش مى آويزند و شكم او را بالاى دار مى درند تا از دنيا برود. سخن حبيب اشاره به آينده ميثم تمار بود.
ميثم هم در پاسخ او گفت: و انّى لأعرف رجلاً أحمر، له ضفيرتان، يخرج لينصر ابن نبيّه فيُقتل و يُجال برأسه بالكوفه؛ اى حبيب، من نيز مردى را مى شناسم، سرخ رو كه داراى دو گيسو است و براى يارى فرزند پيامبر خدا خروج مى كند، اما او را به قتل مى رسانند و سرش را در كوفه مى گردانند.
سخن ميثم نيز اشاره به آينده حبيب بود. اين سخنان را حبيب و ميثم با هم گفتند و از هم حدا شدند.
مردمى كه آن جا تماشاگر و شنونده اين سخنان بودند، نتوانستند به حقايق آشكار شده پى ببرند لذا گفتند: ما هرگز دروغ گوتر از اين دو نفر نديده ايم، در همين حال كه هنوز مردم متفرق نشده بودند، رُشيد هجرى نيز از راه رسيد و سراغ آن دو يار امام عليه السلام يعنى حبيب و ميثم را گرفت. آن جمع گفتند: لحظه اى قبل اين جا بودند و شنيديم چنين و چنان گفتند و رفتند.
رُشيد گفت: رحم للَّه ميثماً نسى: و يزاد فى عطاء الذى يجيى ء بالرأس، مائة درهم؛ خدا رحمت كند ميثم را كه فراموش كرد بگويد: جايزه آن كسى كه سر حبيب را مى آورد يك صد درهم بيشتر از ديگران خواهد بود. چون رُشيد از آن جمع جدا شد، آنها گفتند: اين مرد از آن دو دروغ گوتر است.
اما مردم گفتند: به خدا قسم طولى نكشيد كه نمرديم و ديديم ميثم تمار در كنار خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و حبيب بن مظاهر نيز با سيد الشهداء حضرت ابا عبد اللَّه الحسين عليه السلام در كربلا به شهادت رسيد و قاتلان او سرش را به دور شهر كوفه گرداندند و آنچه آن روز شنيده بوديم با چشم خود ديديم. [ رجال كشى، ص 78، ح 133؛ بحارالانوار، ج 45، ص 92. ]
هم چنين داستان خارق العاده اى درباره ملاقات او با ابو اراكه نقل شده است كه خواندنى است. [ ر. ك: اختصاص مفيد، ص 78؛ بحارالانوار، ج 42، ص 140. ]