صداقت و پايدارى احنف در اجراى حق
پس از مرگ زياد بن ابيه در سال 53 قمرى معاويه تصميم گرفت فرزندش يزيد را به ولايت عهدى و جانشينى خود معرفى كند و در اين باره از مردم بيعت بگيرد، لذا براى رسيدن به مقصود خود با شخصيت ها و بزرگان و سران قبايل به شور و مشورت پرداخت. از جمله كسانى كه به شام آمد و نظر خود را صريحاً اعلام كرد احنف بن قيس بود، او پس از اظهار نظر جمعى از بزرگان، چنين گفت:اى معاويه، تو خود از شب و روز يزيد آگاهى و از ظاهر و باطن و دخول و خروجش با خبرى، اگر در اين كار رضاى خدا و صلاح امت است به مشورت و نظرخواهى نياز نيست و اگر غير از اين است دنيا را در اختيار او قرار مده كه خود عازم سفر آخرتى.
شايد بهترين سخن كه بوى تملق و چاپلوسى در آن نبود، سخن اخنف در آن مجلس بود، لذا پس از گفتار او مردم متفرق شدند، سخن و كلام احنف را زمزمه مى كردند و بازگو مى نمودند. [ عقد الفريد، ج 4، ص 370. ]
ذهبى نقل مى كند: وقتى يزيد بن معاويه به ولايت عهدى منصوب شد، مردم براى عرض سلام و تهنيت مى آمدند و هر كس سخنى مى گفت، اما احنف ساكت بود، معاويه پرسيد: چرا چيزى نمى گويى؟
احنف گفت: اگر دروغ بگويم، خدا را به خشم آورده ام و از او مى ترسم و اگر راست بگويم، تو را به خشم آورده و از تو بيم دارم. [ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 124. ]
وفات احنف
احنف بن قيس در سال 67 يا 71 هجرى درگذشت و جمعى گفته اند: در زمانى كه عبداللَّه بن زبير بر حجاز و عراق در شهر كوفه حكومت داشت، درگذشت. مصعب بن زبير كه از سوى برادرش عبداللَّه در كوفه حكومت مى كرد، بر او نماز خواند و پيكر او را تشييع كرد.مصعب در تشييع جنازه او مى گفت: هذب اليوم الحَزم و الرأى؛ امروز محكم كارى و رأى صائب از ميان رفت. [ الاصابه، ج 1، ص 189؛ ر. ك: اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 124. ]