احنف بن قيس تميمى سعدى
اسم او صخر يا ضحاك فرزند قيس بن معاوية بن حصين تميمى ملقب به احنف و كنيه اش ابو بحر تميمى سعدى است؛ چون پاى او قدرى كج بود لذا به احنف "كج پا" شهرت داشت. [ اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 119؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 209. ]احنف از اشراف اهل بصره و بزرگ قبيله بنى تميم و يكى از عقلاى نامدار ملت عرب بوده است. وى گذشته از هوشِ بى نظيرش، سخنگويى فصيح و ناطقى جسور بود و از نظر حلم و بردبارى و بزرگى ضرب المثل عرب است. [ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 209؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 119 و 121. ] از وى پرسيدند: چگونه بزرگ قوم خود شدى؟ گفت: با دستگيرى ستمديدگان و كمك به بينوايان. گفتند: حلم را از كه آموختى؟ گفت: از حكيم عصر و حليم زمان قيس بن عاصم منقرى. [ سفينة البحار، ج 1، ص 349 ماده احنف. ]
در بردبارى احنف همين كافى است كه وقتى برادرزاده اش از درد دندان مى ناليد، به او گفت: من سى سال است از بينايى يك چشم محرومم و به احدى نگفته ام. [ اعيان الشيعه، ج 7، ص 383. ]
احنف در زمان حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مسلمان شد، اما موفق به ديدار آن حضرت صلى الله عليه و آله نگرديد، اما مورد دعاى حضرت صلى الله عليه و آله قرار گرفته است. [ اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ الاصابه، ج 1، ص 188. ] با اين حال شيخ طوسى در كتاب رجال خود، وى را از اصحابِ رسول خدا صلى الله عليه و آله، اميرالمؤمنين عليه السلام و امام حسن مجتبى عليه السلام به شمار آورده است. [ رجال طوسى، ص 7، ش 64 و ص 35، ش 6 و ص 66، ش 1. ]
برخورد خليفه دوم با احنف
مورخان نقل مى كنند: احنف كه رئيس قوم خود و مردى دانا و بصير و ساكن بصره بود، در زمان خلافت عمر بن خطاب در ميان جمعيتى از مردم بصره، به مدينه آمد و خطبه اى بسيار جالب و گيرا خواند، و چون عمر او را مردى بسيار زيرك و دانا و با ديانت يافت، دستور داد تا او را در مدينه نگه دارند و مانع مراجعت وى به بصره شوند.عمر يك سال به او اجازه بازگشت نداد و در توجيه كار خود گفت: تو را اين مدت در مدينه نگاه داشتم و حركاتت را زير نظر گرفتم و ايمانت را آزمودم؛ تو مؤمن و مسلمانى، پس سپاس گزار باش و اينك به تو اجازه بازگشت مى دهم.
در پى بازگشت احنف بن قيس به بصره، عمر نامه اى به ابو موسى اشعرى "والى بصره" نوشت و در آن متذكر شد كه: احنف از بزرگان بصره است، او را به خود نزديك و در امور كشور با وى مشورت كن. [ ر. ك: سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 121. ]