ساده زيستى سلمان
سلمان مدتى از جانب عمر بن الخطاب حاكم مدائن [ در فرهنگ معين، ج 6، ص 1936 در توضيح مدائن مطالبى دارد كه اجمال آن چنين است: مدائن كلمه عربى جمع مدينه است، مدينه به معناى شهر و مدائن نام مجموعه هفت شهر آباد و نزديك به هم است، و تيسفون مهم ترين و بزرگ ترين شهر مدائن و مقر سلطنت و پايتخت دولت ساسانى بوده است. از اين هفت شهر غير از تيسفون چهار شهر ديگر آن شناخته شده: يكى دهِ اردشير كه در ساحل غربى دجله، و ديگرى رومگان در ساحل شرقى دجله، و سومى در زنى ذان در ساحل غربى دجله و نيز لاش آباد كه آن نيز در ساحل غربى دجله بوده و با تيسفون كه مركز پايتخت ساسانيان و در ساحل شرقى دجله بوده، مجموع آن پنج شهر معروف و شناخته شده است. البته اگر خرابه هاى طاق كسرى كه به نام ايوان مدائن مشهور است و اسم آن محله اسپانبر و ديگرى محله ماخورا را نيز دو شهر مستقل به حساب آوريم. مجموع آن هفت شهر مداين كامل مى شود، و موقع فتح مداين، ساسانيان بر آن حكومت مى كردند و در عصر خلافت عمر بن خطاب مدائن فتح شد. ] بود. سلمان در موقع فرماندارى خود بسيار ساده و بدون آلايش مى زيسته است و داراى خانه كوچكى بود و تنها انبانى براى نان و ظرفى براى آب داشت و به گونه اى ساده مى زيست كه وقتى سيل مدائن را فرا گرفت، سلمان اولين كسى بود كه با وسايل كم خود به بالاى تپه رفت و ديگران مشغول جمع آورى وسايل خود بودند. اين جا بود كه وقتى سلمان ديد مردم در اضطرابند، گفت: هكذا ينجو المُخَفقُّون يوم القيامة؛ اين چنين سبك باران در روز قيامت نجات پيدا مى كنند. [ منهاج الدموع، ص 27؛ طبقات الكبرى، ج 4، ص 89. ]ترس از قيامت
او همواره لباس پشمى به تن مى كرد و سوار بر الاغ بدون پالان مى شد، و نان جو مى خورد و مردى متعبد و زاهد بود و چون مرگ او فرا رسيد، سعد وقاص به او گفت: مرا به كارهاى خير وصيت نما. سلمان گفت: باشد، سپس گفت: ياد خدا باش در موقع كار اگر تصميم به كار گرفتى و ياد خدا باش در موقع حكم كردن و ياد خدا باش در موقع قسمت كردن مال. بعد سلمان گريست، سعد بن وقاص پرسيد: چرا گريه مى كنى؟ سلمان گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:إنّ فى الآخرة عقبة لا يقطعها الّا المُخَفُّون، و أرى هذه الأساودة حولى؛
همانا در قيامت گردنه اى است كه از آن عبور نمى كنند، مگر سبك باران و حال آن كه مى بينم اطراف من اين مقدار زياد اشياء مى باشد.
سعد مى گويد: به اطراف سلمان نگاه كردم و در خانه چيزى جز يك دوات، مشك آب و آفتابه اى بيشتر نبود. [ مروج الذهب، ج 2، ص 314. ]