پدر آن جوان ، همان تاجر شكست خورده ، وقتى از كشته شدن همسايه خود آگاه گرديد، به پسر گفت : هيچ كس از طلاهايى كه نزد تو امانت است خبر ندارد، من اكنون در مضيقه و تنگ دستى هستم . از تو مى خواهم كه مقدارى از آن را به من بدهى . هر وقت در زندگى ام گشايشى پيدا شد، به تو برمى گردانم .جوان گفت : پدر، تو از خيانت و نادرستى ، به اين روزگار سياه گرفتار شده اى به خدا قسم ، اگر اعضاى بدنم را قطعه قطعه كنند، من در امانت خيانت نخواهم كرد، و اشتباه تو را تكرار نمى كنم و موجبات بدبختى خود را فراهم نمى آورم .مدتى گذشت . بازماندگان افسر مقتول پريشان احوال شدند. نزد آن جوان آمدند و از وى خواستند كه نامه اى از زبان آنان براى عبدالملك مروان بنويسد و فقر و تهى دستى آنها را به اطلاع خليفه مسلمين برساند، شايد مؤ ثر واقع شود و به آنها كمكى نمايد. نامه را نوشت و تسليم آنان كرد، ولى نتيجه اى نداشت . زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هر كس كشته شود، نامش از ديوان بيت المال حذف مى گردد.