مرا كشتى ، زيرا آن سم تلخى را كه از جام تو نوشيدم و آن غصه هاى كشنده و عميقى كه از دست تو در دلم جاى گرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم ، اثر نهايى خود را در جسم و جانم گذارده است . اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را مى گذرانم . من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد، پيوسته مى سوزد و قريبا متلاشى مى شود. گمان مى كنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده است . اراده فرموده است كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى ، به عالم زندگى و آسايش منتقلم نمايد.با اين همه جرايم و جنايات ، بايد بگويم : تو دروغگويى ، تو مكار و حيله گرى ، تو دزد جنايتكارى . گمان نمى كنم خداوند عادل تو را آزاد بگذارد و حق من ستمديده مظلوم را از تو نگيرد.
آستانه قبر
اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مؤ دت ننوشتم ، زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان محبت صحبت كنم . به علاوه ، من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام . از نيك و بدهاى زندگى ، از خوش بختى ها و بدبختى هاى حيات در حال وداع و جدايى هستم . نه ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ اجازه عهد و پيمان محبت به من مى دهد. اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من امانتى دارى و آن دختر بچه بى گناه توست . اگر در دل بى رحمت ، عاطفه پدرى وجود دارد، بيا اين كودك بى سرپرست را از من بگير تا مگر بدبختى هايى كه دامنگير مادر ستمديده او شده است ، دامنگير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من تواءم با تيره روزى و ناكامى نگردد.هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم . ديدم اشكش بر صورتش جارى است . پرسيدم : بعد چه شد؟