جوان از نظر عقل و احساسات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جوان از نظر عقل و احساسات - نسخه متنی

محمدتقی فلسفی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اين جمله را گفت و براى راهنمايى من به داخل منزل روان شد. پشت سرش رفتم . مرا در بالا خانه اى برد كه يك در كوتاه بيشتر نداشت . داخل شدم ، ولى چه اطاق وحشت زايى ، چه وضع رقت بارى . در آن موقع گمان مى كردم كه از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام . در نظر من ، آن بالا خانه كوچك ، چون گور و آن بيمار چون ميتى جلوه مى كرد.

نزديك بيمار آمدم . پهلويش نشستم . بى اندازه ناتوان شده بود. گويى پيكرش يك قفس استخوانى است كه تنفس مى كند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مى نمايد، صدا مى دهد. از محبت دستم را روى پيشانى اش گذاردم . چشم خود را گشود و مدتى به من نگاه كرد.

كم كم لب هاى بى رمقش به حركت در آمد و با صداى بسيار ضعيف گفت : (الحمدلله فقد وجدت صديقى .)

خدا را شكر كه دوست گم شده ام را پيدا كردم .

لحظات آخر

از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گويى دلم از جاى كنده شده و در سينه ام راه مى رود. فهميدم كه به گمشده خود رسيده ام ، ولى هرگز نمى خواستم او را در لحظه مرگ و ساعات آخر زندگى ملاقات نمايم . نمى خواستم غصه هاى پنهانى ام با ديدن وضع دلخراش و رقت بار او تجدبد و تشديد شود.

با كمال تعجب و تاءثر و از او پرسيدم : اين چه حال است كه در تو مى بينم ؟

چرا به اين وضع دچار شده اى ؟

با اشاره به من فهماند كه ميل نشستن دارد. دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا قصه خود را شرح دهد.

/ 791