مى گفتى تو را دوست دارم . دروغ مى گفتى . تو خودت را دوست مى داشتى ، تو به تمايلات خويشتن علاقه مند بودى . در رهگذر خواهش هاى نفسانى خود به من برخورد كردى و مرا وسيله ارضاى تمنيات خويشتن يافتى ، وگرنه هرگز به خانه من نمى آمدى و به من توجه نمى كردى .به من خيانت كردى ، زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ، ولى پيمان شكستى و به وعده ات وفا ننمودى . فكر مى كردى زنى كه آلوده به گناه شده و در بى عفتى سقوط كرده است ، لايق همسرى نيست . آيا گناهكارى من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من ، سببى جز جنايتكارى تو داشت ؟ اگر تو نبودى ، من هرگز به گناه آلوده نشده بودم . اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خردسالى كه به دست جبار توانايى اسير شده باشد، در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم .
دزدى عفت
عفت مرا دزديدى . پس از آن من خود را ذليل و خوار حس مى كردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد. زندگى برايم سنگين و غير قابل تحمل مى نمود. براى يك دختر جوانى مانند من ، زندگى چه لذتى مى توانست داشته باشد؟ نه قادر است همسر قانونى يك مرد باشد و نه مى تواند مادر پاكدامن يك كودك . بلكه قادر نيست در جامعه به وضع عادى به سر برد. او پيوسته سرافكنده و شرمسار است . اشك تاءثر مى بارد و از غصه صورت خود را به كف دست مى گذارد و بر گذشته تيره خود فكر مى كند. وقتى به ياد رسوايى خويش و سرزنش هاى مردم مى افتد، از ترس ، بندهاى استخوانش مى سوزد و دلش از غصه آب مى شود.آسايش و راحت را از من ربودى . آن چنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلل و با شكوه فرار كردم . از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفه و گوارا چشم پوشيده و به يك منزل كوچك ، در يك محله دورافتاده و بى رفت و آمد مسكن گزيدم تا باقى مانده عمر غم انگيز خود را در آن جا بگذرانم . پدر و مادرم را كشتى . خبر دارم هر دو در غياب من جان سپردند و از دنيا رفتند. آن ها از غصه جدايى من دق كردند و از نااميدى ديدار من مردند و گمان مى كنم مرگ آن ها سببى جز اين نداشت .