مصطفى لطفى منفلوطى ، زير عنوان غرقة الاحزان ، بالاخانه غم ها، زندگى تاءثربار دختر و پسر جوانى را شرح مى دهد كه از خلال آن ارضاى نابه جاى شهوت جنسى و تضاد تمايلات و عوارض ناشيه از آن به خوبى واضح ميشود. براى عبرت دختران و پسران جوان ، ترجمه كامل آن را در اين جا مى آورم .دوستى داشتم كه بيشتر علاقه من به او از جنبه دانش و فضلش بود، نه از جهت ايمان و اخلاق . از ديدن وى همواره مسرور مى شدم و در محضرش احساس شادى مى كردم . نه به عبادت و طاعت او توجه داشتم نه به آلودگى و گناهانش . او براى من تنها رفيق انس بود. هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا آن كه دروس فضيلت و اخلاق فرا گيرم . ساليان دراز با هم رفاقت داشتيم . در طول اين مدت ، نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.
سفر طولانى
براى پيشامد يك سفر طولانى ، ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ، ولى تا مدتى با هم مكاتبه مى كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم ، متاءسفانه چندى گذشت و نامه اى از او به من نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت . در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم .پس از مراجعت از سفر، براى ديدار دوستم به در خانه اش رفتم . از آن منزل رفته بود. همسايگان گفتند دير زمانى است كه تغيير مسكن داده و نمى دانيم به كجا رفته است . براى پيدا كردن دوستم كوشش بسيار كردم و در جست و جوى او به هر جايى كه احتمال ملاقاتش را مى دادم ، رفتم و او را نيافتم ، رفته رفته ماءيوس شدم ، تا جايى كه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى به او ندارم .