اشك تاءثر ريختم . گريه كردم . آن كسى كه در زندگى از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است ، گريه آن كسى كه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته ، تيرهايى كه هرگز به خطا نمى رود و پى درپى درد و رنج احساس مى شود.اتفاقا در يكى از شب هاى تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مى رفتم ، راه را گم كردم و ندانسته و به محله دور افتاده و به كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم . در آن ساعت ، از شدت ظلمت ، چنين احساس كردم كه در درياى سياه و بى كرانى كه دو كوه بلند تيره آن را احاطه كرده است ، در حركتم و امواج سهمگينش گاهى بلند مى شود و به جلو مى آيد و گاهى فروكش مى كند و به عقب مى گردد.هنوز به وسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران صدايى شنيدم و رفت و آمدهاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد. با خود گفتم : اى عجب ، كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غم زدگان ار در سينه خود پنهان كرده است .
پيمانى با خدا (ماه در پشت ابر)
من از پيش با خداى خود عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى در ببينم ، اگر قادر باشم يارى اش كنم ، و اگر عاجز باشم ، با اشك و آه خود در غمش شريك گردم . به همين جهت ، راه خود را به طرف آن خانه گرداندم و آهسته در زدم . كسى نيامد. دفعه دوم به شدت كوبيدم . در باز شد. ديدم دختر بچه اى است كه در حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى به دست دارد. در پرتو آن نور خفيف ، دخترك را ديدم . لباس مندرسى در برداشت ، ولى جمال و زيبايى اش در آن لباس ، مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد.از دختر بچه سئوال كردم : در منزل بيمارى دارند؟ در كمال ناراحتى و نگرانى ، كه نزديك بود قلبش بايستد، جواب داد: اى مرد، پدرم را درياب . در حال جان دادن است .