فرهنگ دانشگاهی (2) فارسی به عربی با جمله بندی ها و امثله نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

فرهنگ دانشگاهی (2) فارسی به عربی با جمله بندی ها و امثله - نسخه متنی

احمد سیاح

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اُزبَك شدن: أن يَقسو

از بُن برآوردن: قلع الشيئ، اِستئصاله مِن اصله

از بُن دندان: من اصل السِّن

از بن گوش: من اصل الاُذُن

از بَهر: مِن أجل

از بيخ: كُلِّيةً، بالمرَّة، تماماً

از بيخ عرب شدن: اِدِّعاء الغباء

از بيخ كندن: قلع الفسيله من اصلها

از بين بردن: الازاحه، الاِفناء، القضاء على الشيئ، مَحو، إزالة

از بين رفتن: الفناء، الزَّوال، الموت كناية عن العجز، عَن شدّةِ الافتقار، أن يَضيع

از پا افتاد: العَجز، انغلب، السقوط

از پا در آمدن: أن يَتعب، يَموت

از پا در آوردن: أن يَقضى على، يُنهك، يَقتل

از پا در رفتن: أن يَتضعضع، يُصاب بالإنهاك

از پاى درآمد: هلك، استسلم بعد المقاوَمة )شكنجه دادند او را تا از پاى درآمد: عذّبوُهُ اِلى اَن هلك(

از پاى درآوردن: الاعجاز، القتل، القضاء على احد )دزد را زدند تا از پاى درآوردند: ضَرَبوُا اللُصَّ اِلى ان قضوا عليه(

از پرده بيرون كردن: كَشف المستور، إظهار ما خَفى

ازت: نِيرُوجين

از ته دِل: من صميم القلب، عن طيب خاطر )تقديم كردم از ته دل: اَهديتُ لك من صميم قلب(

از ته دل: مِن صميم الفُوٌاد

از جا در رفت: خرج عن اختياره من شدَّة الغضب

از جا در رفتن: أن يَخرج عن طوره، يَشيط غضباً، يَثور

از جا در كردن: أن يُثير، يُقلق، يُزعج

از جان سير شد: شبع من الحياة

از جان سير شدن: أن يَيأس

از جان گذشته: فِدائى

از چاه درآمد به چاله افتاد: خرج من البئر و وقع فى الحفيرَة

از چشم افتادن: السُقوُط مِن الاَنظار، ذَلَّ بَعدَ العِزّ

از چشم كسى ديدن: أن يَلوم

از چنگ به در رفت: خرج مِن قَبضَتِه، تَخَلَّصَ مِن تحت سُلطَتِه

از چه چيز: مِمَّ، مِمَّا

از چه كسى: عَمَّن

از چيزى بريدن: أنْ يَنقطع، يَنفصل

از حال رفتن: إغماء، فقِدان الوعى

از حالش پرسيدم: سَئَلتَهُ عَن حالِه

از حد درگذشتن: عَدَوَ

اَزَخ: الثُّؤلول )و هو زگيل(

از خجالت آب شدن: شِدة الخَجل

از خر افتادن: أن يَموت

از خر شيطان پياده شد: نزل من حمار الشيطان )رفع اليد عن اللِّجاج(

از خر شيطان پياده شدن: إصغاء للنُّصح، أن يَهتدى، يَعود إلى صوابه

از خود بيخبر: مسطُول

از خود بيخود شدن: الاِغماء الغَيبوُبَة عن الرُشد، الغَشيَة، اِفتتان، اِنخداع

از خود در آوردن: تَلفيق، كَذِب، اِختلاق

از خود در آوردى: مُختلِق، كاذِب، مُلفِّق

از خود راضى: أنانى

از خود گذشتگى: التَضحِيَة، الاستماتة

از خود گذشتگى: إيثار، إنكار الذّات

از خود گذشتن: تَضحية بِالذات، إيثار

از خود گذشته: الفِدائى، المُستَميت

ازدحام: حَوَش، ضَطَم

از در درآمدن: اِستقامة

از دست... بر آمدن: أن يَقدر، يَستطيع

از دست دادن: الاضاعَة، الذهاب مِنَ اليَد، الخُروج عَنِ المِلكيَّة، أن يَفقد، يُضيع

از دست رفتن:التَّلَف،الضَّياع، الهلاك، الفوت، أن يَضيع

از دل و دماغ افتادن: رَزانة

ازدن: خَرز التطريز، الحياكة

ازدواج: الزَّواج

از دور دست بر آتش داشتن: الحَديث بغير عِلم، تَهريف

از دولت سر... بجائى رسيدن: وُصوليَّة

اِزدِهام: تبكبَك

از دير باز: منذ القِدَم

از دين برگشته: مُرَتدّ

از راه بدر بردن: أن يَخدع

از راه به در بُرد: اخرجَه عن الطريقه الصحيح)دوستانش او را از راه به دَر بردند: اَغواهُ اصَدِقاؤهُ و اَضَّلوُه(

از راهش واردشدن:الاستِقامة

از رو بردن: إفحام، الرَّد بالبَراهين المفهِمة

از روُ رفت: اصابة الخِجل اخفق، اِستحى

از رو رفتن: خَجَل، هَزيمة

از روى: من باب، بسبب، من حيث

از روى احتياط: بِتَحَفُّظٍ

از ريش گرفتن پيوند سبيل كردن: يُعطى بيد ويَأخذ بالأخرى

از زبان افتادن: أن يَلوذ بالصمت، يَسكت

از زبان جستن: أن يَزل بلسانه

از سَر بدر كردن: الإقلاع عن فكرةٍ ما

از سَر زبانها افتاد: نُسِىَ ذِكرُه، لايَجرى ذِكرهُ على لِسان اَحد

از سر گرفتن: الاستيناف، اعادةالعمل

از سر گرفتن: أن يَستأنف، يَبدأ من جديد، يُداوم

از سر نو: مِن جديد، مَرة أخرى

از سر وا كردن: أن يُعشِّم، يعدوعوداً كاذِبة

از سكه افتادن: فِقدان الرَّونق

از سوراخ سوزن بيرون رفتن: المهارة، الإفراط

اَزَشِ: )مركب از حرف اضافه ش ضمير المتصل( مِنهُ، مِنها )اين عمل اَزَش نمى آيد: لايَتَأَتَى مِنه هذاَلعَمل(

از عهده بر آمدن: أن يَقدر، يَتحمَّل

از غِج: العَشَقَة، نبات پشبه اللَّبلاب

از كار افتادن: العجز، ذِهاب القُوى، الاِعياء، الاِنفصال و العزل عَنِ الوظيفه

از كار افتادن: أن يَتعطل، يَعجز، يَتنحى، يُصاب بالإنهاك

از كار افتاده: مُعطَّل، عاجزِ، مُعوَّق، مُنهَك

ازكار افتاده: مُمتَهَن

از كار بر كنار كردن: عَزل، إقالة، فَصل، رَفت

از كجا آمدى: مِن اينَ هَبَبتَ

از كدام شخص: مِنْ مَن

از كف دادن: أن يَفقد، تَبديد

از كف رفتن: تَبدُّد، فِقدان

از كف نهادن: أن يُفرِّط، تَفريط

از كوُرِه در رفت: اِشتَدَّ غَضَبَهُ، اِحتَدَّ

از كيسه خليفه بخشيدن: الإكرام على حساب الغير

ازگيل: فاكهةٌ بريَّه تُشبِه الزعرور، مَشمَلَة

از ما بِهتَران: الجانُّ، العَفاريت

/ 392