فرهنگ دانشگاهی (2) فارسی به عربی با جمله بندی ها و امثله نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اُزبَك شدن: أن يَقسو
از بُن برآوردن: قلع الشيئ، اِستئصاله مِن اصله
از بُن دندان: من اصل السِّن
از بن گوش: من اصل الاُذُن
از بَهر: مِن أجل
از بيخ: كُلِّيةً، بالمرَّة، تماماً
از بيخ عرب شدن: اِدِّعاء الغباء
از بيخ كندن: قلع الفسيله من اصلها
از بين بردن: الازاحه، الاِفناء، القضاء على الشيئ، مَحو، إزالة
از بين رفتن: الفناء، الزَّوال، الموت كناية عن العجز، عَن شدّةِ الافتقار، أن يَضيع
از پا افتاد: العَجز، انغلب، السقوط
از پا در آمدن: أن يَتعب، يَموت
از پا در آوردن: أن يَقضى على، يُنهك، يَقتل
از پا در رفتن: أن يَتضعضع، يُصاب بالإنهاك
از پاى درآمد: هلك، استسلم بعد المقاوَمة )شكنجه دادند او را تا از پاى درآمد: عذّبوُهُ اِلى اَن هلك(
از پاى درآوردن: الاعجاز، القتل، القضاء على احد )دزد را زدند تا از پاى درآوردند: ضَرَبوُا اللُصَّ اِلى ان قضوا عليه(
از پرده بيرون كردن: كَشف المستور، إظهار ما خَفى
ازت: نِيرُوجين
از ته دِل: من صميم القلب، عن طيب خاطر )تقديم كردم از ته دل: اَهديتُ لك من صميم قلب(
از ته دل: مِن صميم الفُوٌاد
از جا در رفت: خرج عن اختياره من شدَّة الغضب
از جا در رفتن: أن يَخرج عن طوره، يَشيط غضباً، يَثور
از جا در كردن: أن يُثير، يُقلق، يُزعج
از جان سير شد: شبع من الحياة
از جان سير شدن: أن يَيأس
از جان گذشته: فِدائى
از چاه درآمد به چاله افتاد: خرج من البئر و وقع فى الحفيرَة
از چشم افتادن: السُقوُط مِن الاَنظار، ذَلَّ بَعدَ العِزّ
از چشم كسى ديدن: أن يَلوم
از چنگ به در رفت: خرج مِن قَبضَتِه، تَخَلَّصَ مِن تحت سُلطَتِه
از چه چيز: مِمَّ، مِمَّا
از چه كسى: عَمَّن
از چيزى بريدن: أنْ يَنقطع، يَنفصل
از حال رفتن: إغماء، فقِدان الوعى
از حالش پرسيدم: سَئَلتَهُ عَن حالِه
از حد درگذشتن: عَدَوَ
اَزَخ: الثُّؤلول )و هو زگيل(
از خجالت آب شدن: شِدة الخَجل
از خر افتادن: أن يَموت
از خر شيطان پياده شد: نزل من حمار الشيطان )رفع اليد عن اللِّجاج(
از خر شيطان پياده شدن: إصغاء للنُّصح، أن يَهتدى، يَعود إلى صوابه
از خود بيخبر: مسطُول
از خود بيخود شدن: الاِغماء الغَيبوُبَة عن الرُشد، الغَشيَة، اِفتتان، اِنخداع
از خود در آوردن: تَلفيق، كَذِب، اِختلاق
از خود در آوردى: مُختلِق، كاذِب، مُلفِّق
از خود راضى: أنانى
از خود گذشتگى: التَضحِيَة، الاستماتة
از خود گذشتگى: إيثار، إنكار الذّات
از خود گذشتن: تَضحية بِالذات، إيثار
از خود گذشته: الفِدائى، المُستَميت
ازدحام: حَوَش، ضَطَم
از در درآمدن: اِستقامة
از دست... بر آمدن: أن يَقدر، يَستطيع
از دست دادن: الاضاعَة، الذهاب مِنَ اليَد، الخُروج عَنِ المِلكيَّة، أن يَفقد، يُضيع
از دست رفتن:التَّلَف،الضَّياع، الهلاك، الفوت، أن يَضيع
از دل و دماغ افتادن: رَزانة
ازدن: خَرز التطريز، الحياكة
ازدواج: الزَّواج
از دور دست بر آتش داشتن: الحَديث بغير عِلم، تَهريف
از دولت سر... بجائى رسيدن: وُصوليَّة
اِزدِهام: تبكبَك
از دير باز: منذ القِدَم
از دين برگشته: مُرَتدّ
از راه بدر بردن: أن يَخدع
از راه به در بُرد: اخرجَه عن الطريقه الصحيح)دوستانش او را از راه به دَر بردند: اَغواهُ اصَدِقاؤهُ و اَضَّلوُه(
از راهش واردشدن:الاستِقامة
از رو بردن: إفحام، الرَّد بالبَراهين المفهِمة
از روُ رفت: اصابة الخِجل اخفق، اِستحى
از رو رفتن: خَجَل، هَزيمة
از روى: من باب، بسبب، من حيث
از روى احتياط: بِتَحَفُّظٍ
از ريش گرفتن پيوند سبيل كردن: يُعطى بيد ويَأخذ بالأخرى
از زبان افتادن: أن يَلوذ بالصمت، يَسكت
از زبان جستن: أن يَزل بلسانه
از سَر بدر كردن: الإقلاع عن فكرةٍ ما
از سَر زبانها افتاد: نُسِىَ ذِكرُه، لايَجرى ذِكرهُ على لِسان اَحد
از سر گرفتن: الاستيناف، اعادةالعمل
از سر گرفتن: أن يَستأنف، يَبدأ من جديد، يُداوم
از سر نو: مِن جديد، مَرة أخرى
از سر وا كردن: أن يُعشِّم، يعدوعوداً كاذِبة
از سكه افتادن: فِقدان الرَّونق
از سوراخ سوزن بيرون رفتن: المهارة، الإفراط
اَزَشِ: )مركب از حرف اضافه ش ضمير المتصل( مِنهُ، مِنها )اين عمل اَزَش نمى آيد: لايَتَأَتَى مِنه هذاَلعَمل(
از عهده بر آمدن: أن يَقدر، يَتحمَّل
از غِج: العَشَقَة، نبات پشبه اللَّبلاب
از كار افتادن: العجز، ذِهاب القُوى، الاِعياء، الاِنفصال و العزل عَنِ الوظيفه
از كار افتادن: أن يَتعطل، يَعجز، يَتنحى، يُصاب بالإنهاك
از كار افتاده: مُعطَّل، عاجزِ، مُعوَّق، مُنهَك
ازكار افتاده: مُمتَهَن
از كار بر كنار كردن: عَزل، إقالة، فَصل، رَفت
از كجا آمدى: مِن اينَ هَبَبتَ
از كدام شخص: مِنْ مَن
از كف دادن: أن يَفقد، تَبديد
از كف رفتن: تَبدُّد، فِقدان
از كف نهادن: أن يُفرِّط، تَفريط
از كوُرِه در رفت: اِشتَدَّ غَضَبَهُ، اِحتَدَّ
از كيسه خليفه بخشيدن: الإكرام على حساب الغير
ازگيل: فاكهةٌ بريَّه تُشبِه الزعرور، مَشمَلَة
از ما بِهتَران: الجانُّ، العَفاريت